137b0X0:  یک قصه یک آیه
جستجو در وبلاگ



در اين وبلاگ
در كل اينترنت

پیوندهای روزانه
خوراک وبلاگ


با اضافه کردن خوراک ما به خبرخوان خود بدون مراجعه به وبلاگ از آخرین مطالب ما باخبر شوید.
امکانات جانبی

Powered By LoxBlog.COM

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 10
تعداد مطالب : 73
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


موضوع: ( <-PostCategory-> ) | تاريخ ارسال: پنج شنبه 25 شهريور 1390برچسب:,

 

یک  قصه یک آیه

آن ها گوشت آدم خورده بودند

(کسانی که ایمان آوردند از بسیاری از گمان ها بپرهیزید که پاره ای از گمان ها گناه است و جاسوسی نکنی و بعضی از شما غیبت بعضی دیگر نکنید. آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده اش را بخورد یا از آن کراهت دارید؟ از خدا بترسید که خدا توبه پذیر و مهربان است.)(سوره ی حجرات آیه ی 12)

هوای مدینه بسیار گرم بود مسلمانان به دستور پیامبر (ص) آن روز را روزه گرفته بودند.همه منتظر اذان مغرب بودند تا با اجازه ی پیامبر افطار کنند.صدا ی اذان سر تا سر مدینه را فرا گرفت .

مسلمانان برای بر پایی نماز و کسب اجازه برای افطار به طرف مسجد رفتند.بعد از تمام شدن نماز مردم یکی یکی به محضر پیامبر می آمدند و کسب اجازه می کردند و پیامبر به آنها اجازه افطار می دادند .

 در این میان ، مردی سالخورده ، لنگان لنگان به سمت پیامبر(ص)آمد و گفت:«ای پیامبر خدا دو دختر دارم که هر دو روزه دارند و منتظر اجازه شما هستند تا بتوانند افطار کنند آیا اجازه افطار می دهید؟»

پیامبر(ص)نگاه معنی داری به مرد انداخت ولی پاسخی نداد.برای بار دوم مرد سوالش را تکرار کرد اما بازهم جوابی نشنید

مرد که از بی اعتنایی پیامبر تعجّب کرده بود، برای بار سوم سوالش را تکرار کرد . پیامبر فرمود : ( دختران تو که روزه نبوده اند . برای چه از من کسب اجازه می کنی ؟)

مرد با تعجب گفت : اما دختران من روزه دارند و از سحرگاه امروز تا کنون چیزی نخورده اند .

پیامبر فرمودند : چیزی نخورده اند ؟ آنها گوشت مردم خورده اند و تو می گویی چیزی نخورده اند ؟

مرد که از سخنان پیامبر چیزی متوجه نمی شد نگاهی به اطرافش کرد و گفت : یا رسول الله چگونه ممگن است که دخترن من گوشت مردم را بخورند ؟

پیامبر فرمود:به خانه برو و به دخترانت بگو تا آنچه در طول روز خورده اند بیرون بریزند ، تا بتوانی متوجه صحبت های مر بشوی .

مرد باسرعت از مسجد بیرون رفت و بعد از ساعتی در حالی که رنگ صورتش بر افروخته شده بود بازگشت . با عجله نزد پیامبر (ص) آمد و گفت: «یا رسول الله وقتی به خانه رفتم دخترانم را مجبور به استفراغ کردم و با تعجب تکه ها ی گوشت را می دیدم که از دهان آن ها خارج می شد وقتی از آن ها سوال کردم که آیا چیزی خورده اید قسم خوردند که هیچ نخورده اند. پیرمرد از شدت تعجب ، عرق از پیشانی اش جاری شده بود . پیامبر نگاهی به او انداخت و فرمود :«خدا وند می فرماید اگر کسی غیبت فردی را بکند مانند این است که گوشت مردار او را خورده است دختران تو نیز امروز غیبت کرده بودند قسم به خدا یی که جانم در که جانم در دست اوست اگر آن ها از این گناه بزرگ توبه نکنند اهل آتش خواهند بود »

مرد در حالی که سرش را تکان می داد دست هایش را بر سر زد و با عجله به سمت خانه حرکت کرد تا دخترانش را از عاقب کارشان مطلع سازد.

منبع : ماهنامه ی قرآنی باران شماره ی174.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده پست: admin


برچسب‌ها: <-TagName->
معرفی وبلاگ
نویسندگان
آرشیو مطالب
cache0110last1393740427